هنوز صدايت را از ميان نيمکت ها مي شنوم

روح الله شمشيري
ميان نميکت ها، ردپاي توست که هزار بار اين ميانه را طي کرده اي، روي تخته سياه، مملو از دست خط هاي پاک شده توست و ديوارها هنوز انعکاس مي دهند صداي تو را و صداي سرفه هايت از غبار گچ هاي تخته سياه را.
تو، در ميان همين خطوط گچ، همه چيز را به من آموخته اي و ذرات وجودت را به من بخشيدي و من شادمان، زنگ هاي تفريح را براي آموختن، در آن حوالي مي گشتم و مي ديدم که هر روز، پيرتر و شکسته تر مي شوي، اما با ديدن گام هاي من، لبخند مي زدي. حالا مي فهمم که رضايتت از آن چه بود، تو مي خواستي سينه به سينه، جاودانه شوي و اين را وقتي فهميدم که حرف هاي تو را، ميان خطوط گچ، براي شاگردانم باز مي گفتم؛ صدايت را هنوز مي شنوم.